احساس است

ساخت وبلاگ
تقریباساعت سه بعداظهربود‌که نشسته بودم در فرودگاه وقرارشده بود به سفری تفریحی بروم تا نیم ساعت قبلش در ماشین و خسته و کوفته راه بودم اخرشهرمان فرودگاه نداشت،ومن هول هولکی به پرواز رسیدم .مثل همیشه مهمانداران وخدمه پرواز با لباس های مرتب و اتو شده و معطر و با لبخندی ملیح درب های ورودی را نشان میدادن و بعد از پر شدن هواپیما و نشستن با کلی تاخیر وبا صدای مردی که ادعاداشت خلبان است وچرخی که در باند پرواز زد آماده پرواز شد ٫خانمی در پشت صندلی من با لحنی اعتراضی و شاکی میگفت هیچ اعتمادی به زمان و هواپیما وخدمه ومسولین این جغرافیای نفرین شده نیست!بغل دستیش با تایید حرف او اجازه ادامه سخن را به او نداد٫در جلو صندلی من پیرمردی با موهای سفید و کم پشتش مشغول ذکر سفر بود و داشت اشهدش رامیخواند و خودش را به خدا میسپرد٫کم کم ترس و استری تمام وجودم را فرا گرفته بود که داشت حالت تهوق میگرفتم٫خانمی در صندلی روبه روی من بود که با ناخن های کاشت شده اش انچنان داشت دسته صندلی را چنگ میزد که نزذیک بود ناخن هایش شکسته شود.سر مهمان دار داشت با معرفی خودش میگفت که گوشی موبایلهایتان را خاموش یا در حالت پرواز قرار داده٫من نیز طبق روال سفرهای قبلی گوشی موبایلم را از جیب شلوارم بیرون اوردم و شماره خانه پدریم را گرفتم و به مادرم اطلاع دادم که چند دقیقه بعد پرواز شروع و گوشی خاموش میشود که نگران نباشد و تا بعدرسیدن به مقصد با اوتماس بگیرم.بعداز اینکه سرمهماندار کمربند و ماسک ونکات ضروری رایادآوری کرد به خودم آمدم به بغل دستیم نگاه کردم دختری زیبا باموهای بور که موهای بروی صورت و چشمای پف کرده اش نشسته بود و زیرلبش خال سیاهی داشت،نورکمی که از بالای ابرها از پنجره هواپیما به داخل و صورتش میتابید گیسوهای طلای احساس است...
ما را در سایت احساس است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : captainsaeedi بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 16:29